من بیمارستان پا به سن گذاشته ۲۲ آبان هستم که این نام در سال ۵۷ بر من نهاده شد و گرنه من همان بیمارستان پنجاه تخت خوابی سالهای دور هستم که شیر خورشید سرخ را بر پیشانی داشت، چنانچه سن مرا بخواهید خوب به یاد دارم سجلدم پاره شده و شناسنامه المثنیام در طبقهی زیرین قفسهی بایگانی، خاک میخورد؛ هرچند باز هم کلمهی پنجاه تختخوابی در ذهن بسیاری از همشهریانام فعال است و جولان میدهد…! امّا منِ پیر شده شهر خاطرات، بس تلخ و شیرین را در دوسیه به بایگانی نرفتهام با خود دارم که در جای دیگر به آن اشاره خواهم داشت، حال با اضافه شدن تختهای زیادی بر روی پیکر نحیفم هر ماه ناتوانتر و ناخوشتر زندگی را گذراندهام تا به روزی شاید بیمارستانی جوان از راه برسد قبل از آنکه از پا افتاده شوم…
من همان بیمارستانی بودهام که از شمال به خیابان اصلی، از غرب به باغ ملی شهر، همان باغی که قوری چاییاش از ورای پنجره بخش اطفال پیدا است، از شرق به فضای دلنشین و سبز به گستردگی سفرههای پهن شده عصرانه اهالی که امروز به خیابانی با نام زیبنده پرستار مشهور است، تا به یاد آوریم سالی را که مدیری این نام را به شهرداری سپرد تا بدانجا رود که هر ساله نام پرستاران در روز پرستار جاودانه شود.
از جنوب به یک سری ساختمان دهان گشوده از آن همسایگان است که از پشت پنجرههای وقیح هوای تازه فضای باز بیمارستان را به یغما میبرند، بیآنکه از خود بپرسند که چگونه این همه پنجره را بی مهابا به سمت بیماران به ستوه آمده باز نگه داشتهاند تا قاعده چهار جهت اصلی را بهم بریزند.
مدتی از سال تأسیسام نگذشته دستاندازی به محیط و محوطهام آغاز شد و هرچند سال یکبار چون گوشت قربانی تکهای از زمینام را از پیکرم جدا کردند، برای ساخت ساختمانی قناس و بیقواره که به یکباره من را به شکل شیری بیبال و اشکم در آوردند. آنگونه که شاهد آن هستیم، از ساخت و سازهای امان بریده رها میشویم تا به سراغ آن روز خاکستری برویم و بنگریم چگونه ناباورانه گازی از خانواده ناهمگون co₂ به کانال اکسیژن رخنه کرد و روانه اتاق عمل شد تا مادرِ جوانِ حین زایمان نداند که چرا بنفشهها را دورتر از خانه کاشتهاند، بیآنکه بداند بهار نزدیک است به امید اینکه صبح بیاید و او را جان تازه دهد برای حِس بودن و شنیدنِ صدای فرزندش که در آغوش دیگری به بزرگی خواهد رسید!
صدای ضربان قلبهای شکسته از (سی، سی، یو) به گوش میرسد تا باورمان شود هر قلب به اندازه مشت بسته هر انسانی است که قلب را در مشت دارد و مهربانیها را در دل میپروراند؛ به عشق آن روزی که دیگر قلبی از جنس سنگ باقی نماند. لختی درنگ لازم است تا چشمانِ نگران را در پشتِ در (آی، سی، یو) پیدا کنی که چگونه کسی نگران کس دیگری است که آن کس بر تخت این بخشِ در بسته زیر خط هوشیاری زندگی به تنگ آمده، اشارههای پرستار را پاسخ میدهد.
قرارمان بود از لحظات شیرین بیمارستان بگوئیم که آنچه گشتیم نیافتیم مگر بخش زایمان که گوشهای از آن نور زندگی را با ورود نوزادی به زنان درد کشیده میبخشد که آن زنان عشق مادر شدن را ماهها تجربه کردهاند، با این باور که اگر زن نبود با کدام ترانه کوچهها چراغانی میشد! بخش شادیها را ترک میکنیم و به زیر سایه ابر گام به فضای باز میگذاریم که آژیر آمبولانس از راه رسیده افکارمان را پریشان میکند و بیمار حال خرابی را با خود میآورد که بایستی اتاق (سی، پی، آر) را آماده کرد و تیم خسته رها شده از درگیری دست مانده در چرخ گوشت کودکی، قوای خود را باز یابند و منتظر بماند تا بهبودی حال بیمار را به منتظران خبر دهند.
من همان بیمارستان ۲۲ آبانام که قرار است وظایفم را به بیمارستان تازه تولد یافته بسپارم و همراه پرسنل هم سن و سالم به بازنشستگی بروم.
حسین خدیر
همکار سالهای بیقرار بیمارستان
ارسال دیدگاه